سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ترازوی بیداد

ساعت تقریبا سه بعدظهر بود. با همکارم برای خرید به میدان امام حسین آمدیم.

ماشین را در خیابان پشت مسجد امام حسین پارک کردیم و به ناچار باید از کنار مسجد می‌گذشتیم.

از کنار مسجد که رد می‌شدیم، پسرکی با موهای تراشیده و لباس دخترانه کنار ترازویی نظرم را به سمت و سوی خود کشاند.

چشمانش درشت بود و سرش کچل و لباسی دخترانه با بالا آستین چین‌دار پوشیده‌بود. یک جعبه مداد دستش بود که فقط دو سه تا مداد رنگی کوتاه در آن بود.

انگشتانش هم نصفه و نیمه لاک خورده‌بود.

تعجب کردم که اگر پسر است چرا لاک زده؟

از لباس دخترانه‌اش خیلی متعجب نشدم چرا که فکر کردم شاید تنها چیزی بوده که در خانه داشته‌اند و بر تن این طفل کرده‌اند.

دلم سوخت.

یعنی همیشه دلم برای این بچه‌ها می‌سوزد. قلبم درد می‌گیرد وقتی می‌بینم یک کودکی به این کوچکی به کار گرفته‌شده. به کاری که هیچ عایدی برای او ندارد.

روی ترازو رفتم. سواد خواندن نداشت.

گفتم:« چقدر شد؟»

گفت:« خاله! میشه ده تومن بدی من برم خونه؟»

گفتم ببین پسرم من ده تومن ندارم که ..

تا گفتم پسرم، سریع پرید وسط حرفمو و گفت:« من دخترم خاله»

با تعجب گفتم:« اگه دختری چرا موهات این‌قدر کوتاهه؟»

چشماشو از زمین برنمی‌داشت و همان‌طور خیره به زمین و کیف و مدادهایش گفت:« خاله، شهرداری یه شب ما رو گرفت بعدم سرمونو کچل کرد. مامانم موهامو کوتاه نکرده»

بعد هم گفت خاله من دوازده تومن کار کردم چقدر دیگه می‌خواد تا سی تومن بشه؟

گفتم هجده تومن دیگه می‌خوای

بدون این که من سوال کنم گفت:« اگه سی تومن نشه نمی‌تونم برم خونه. مامانم منو میزنه.

یک کارتن کوچک زیرش بود و مشخص بود ساعت‌ها نشسته تا این پول را جمع کرده‌بود.

پرسیدم تنهایی؟

گفت:«نه خاله. من هشت سالمه خواهرم شش سالش است و اون طرف میدونه و یکی دیگمون چهار سالشه

گفتم:« مدرسه نمی‌ری؟»

گفت نه

هر چی پول توی کیفم بود را به او دادم.

خوب می‌دانستم که این مشکلی را حل نخواهد کرد اما لااقل شاید بتواند کمی زودتر به خانه برود.

واقعا نمی‌دانستم راست می‌گوید یا دروغ

اما حتی اگر دروغ هم می‌گفت، مادرش هم باید دروغین باشد. مادری که او را بزند و توقع کند بچه‌ای به این کوچکی به جای این که دنبال بازی و ورجه وورجه باشد کنار خیابان برای ساعت‌ها روی دو پا بنشیند و التماس کند تا سی تومنش جور شود!

چند بچه کوچک در اختیار چه کسانی بودند تا این گونه به ستم کشانده‌شوند؟

گفت مادرم گفته که اگر سی تومن ببرم خونه برام اسکوتر می‌خره

چقدر این مادر درست بود نمی‌دانم؟

اما این کودک درست بود و راست. حضور داشت و کنار خیابان بود. ساعت‌ها کنار خیابان برای تامین آرزوهای درست یا نادرست دیگران!

هر چقدر هم که به این بچه‌ها کمک می‌شد فایده‌ای برای آن‌ ها نداشت و سودش در جیب دیگری می‌شد.

یک عده از سیری خفه، یک عده از گرسنگی، مرده!

چه آدم‌های کثیفی!

نه فقط آن‌هایی که این کودکان را به بردگی و استثمار می‌گیرند که تمام کسانی که می‌توانند کاری بکنند و نمی‌کنند!

این همه دزدی در مملکت اسلامی آن هم از بزرگان مملکتی و ثروتمندان بی‌رحم جامعه و این همه فقر و فحشا و بدبختی!!

چند سالی است گداهای کنار خیابان‌ها و سرچهارراه‌ها چند برابر شده‌اند. زن و مردی و کودکی در آغوششان که معمولا همیشه خواب است و در پی تو دوان که خانم، آقا، این بچه مریض است و این نسخه‌اش و کمک کن!

خدایا

من چه کنم؟

ما چه کنیم؟

نمی‌شود گفت که همه این‌ها دروغ می‌گویند

نمی‌شود گفت که همه‌شان راست می‌گویند

فقط می‌دانم که جامعه‌مان، نامهربان و بیدادگر شده و دزدی و غارت، افتخار!

هیهات که جانماز آب می‌کشند و با اتصال به زور و ترس، دهان‌ها را می‌بندند.

هیچ کسی از حال هیچ کسی خبر ندارد و اگر دارد، بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذرد!

این همه معتاد در حاشیه بازار و کوچه‌ها و پستوها! این همه!!!!!

تا دیروز سر سطل‌های زباله زنی نبود و چند سالی است زنان نیز به زباله‌ جمع‌کن‌ها اضافه شده‌اند!

این‌ها از روی دلخوشی نیست

صدایشان به جایی نمی‌رسد چرا که دردشان، درد مرفهین نیست!

صدایشان به جایی نمی‌رسد چرا که با سر نیزه و زور و کتک، روبه رو میشوند!

صدایشان به جایی نمی‌رسد چرا که هنوز در اسکلت سنش، زبان نیاموخته و کودک است!

و من و تو می‌بینیم و می‌گذریم

گاهی شاید قطره اشکی هم بریزیم

خدایا

خودت به فریاد رس

اینان تیغه ظلمشان هر روز تیزتر می‌شود! و آن لحظه که رنگ دین نیز بر آن از بی‌دینی‌شان می‌پاشند، برنده‌تر!